روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد

روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد

داستانک جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم،

داستانک

جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.»

حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر ون ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟»

حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»

جوان گفت: «آری.»

حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»

بچه که بودم ....

بچه که بودم

هرروز مادربزرگ از ما می پرسید :امروز چندم برجه؟!

بچه ها می خندیدن و جواب مادربزرگ میدادن فلان روز فلان ماه فلان سال

مادربزرگ می خندید و می گفت:ننه من تاریخ تو روغن پیاز روی گاز گم کردم

اونوقت بچه ها با کنجکاوی ته ماهیتابه روغن پیاز می گشتن و گیج میشدن

وقتی مادربزرگ دم به ساعت ،ساعت رو می پرسیدقبل از هر حرفی می گفت ننه ساعتو تو لباس چرکا گم کردم ساعت چنده؟!

سالها بعد وقتی می گفت امروز چندشنبه است؟

بچه ها می دونستن که مادربزرگ چندمین روز هفته رو تو ترشی سیر و مربای گل محمدیش گم کرده

حالا که بزرگ شدیم و مادربزرگ گم کردیم می فهمیم که یه آدم ممکنه

روزو ماه و سال و ساعت و تاریخ و زمان رو جاهای مختلفی جابذاره حتی لحظه ای برسه که خودش گم کنه لابه لای رنجی که برای رفاه همه می کشه

زحمتی که به خاطر آسایش بقیه متحمل میشه

و بار سنگینی که به خاطر آرامش بقیه خانواده به دوش میکشه

خارکنى که دو تا دخترشو از خانه بیرون کرد

خارکنى که دو تا دخترشو از خانه بیرون کرد

خارکنى بود که دو تا دختر داشت. روزى از روزها رفقاى او به او گفتند که یک وعده غذا ما را مهمان کن. خارکن شب به خانه آمد و به زن خود گفت: رفقایم از من خواسته‌اند که مهمانشان کنم. زن گفت: پس براى شب دعوتشان کن که من وقت داشته باشم غذا را مهیا کنم. صبح فردا، خارکن دو تا دختر خود را برداشت و برد، قدرى برنج و گوشت و روغن خرید داد به آنها تا ببرند به خانه.

زن خارکن غذائى درست کرد و قوم و خویش‌هاى خود را خبر کرد نشستند و غذا را خوردند. شب مرد با رفقاى خود آمد. ساعتى گذشت. مرد دید از شام خبرى نیست. رفت به زن گفت: پس شام چى شد؟ زن گفت: وقتى دخترها برنج را به خانه مى‌آورند، دستمال باز شده و برنج‌ها را روى زمین مى‌ریزند. مشغول جمع کردن برنج مى‌شوند. که سگ‌ها مى‌آیند و گوشت و روغن‌ها را مى‌خورند. مرد زد توى سر خودش و رفت روى پشت‌بام تا خودش را پائین بیندازد. روى بام که رفت چشمش افتاد به حیاط همسایه دید یک پیرزن مردنی، نشسته لب چاهک و دست‌هاى خود را مى‌شوید، سنگى به طرف او پرت کرد سنگ به سر پیرزن خورد و او را کشت. اهالى منزل توى حیاط ریختند و جیغ مى‌زدند: کى سنگ تو سر ننه زده؟ کى ننه را کشته؟ مرد خارکن مهمان‌هاى خود را به بهانهٔ تسلیت‌گوئى برد به خانه همسایه. آنجا شام را خوردند و رفتند دنبال کار خود.

مرد خارکن به خانه آمد، دست دخترهاى خود را گرفت و برد دم در دروازه شهر و توى خرابه‌اى رهایشان کرد و خودش برگشت. دخترها شروع کردند به گریه کردن، یک وقت چشمشان خودر به یک روشنائی. رفتند به طرف آن، دیدند از لاى یک تخته‌سنگ روشنائى بیرون مى‌زند. تخته‌سنگ را برداشتند، دیدند غارى است. وارد شدند چشمشان خورد به یک خرس بزرگ سلام کردند. خرس با سر جواب داد بعد اشاره کرد که بنشینند براى آنها شام آورد و با ایما و اشاره از آنها پرسید: زن من مى‌شوید، همه چیز دارم. بعد آنها را برد توى تک‌تک اتاق‌ها و خمره‌هاى پر از سکه و اثاثیه و چیزهاى دیگر را نشانشان داد. دخترها قبول کردند. شب آنجا خوابیدند. صبح خرس به دختر کوچک گفت: بیا سر مرا بشور. دختر بزرگ‌تر به بهانهٔ درست کردن غذا بلند شد و رفت ظرف بزرگى آب‌جوش درست کرد. خرس که سر او توى دامن دختر کوچک بود، خوابش برد. خواهر بزرگ و را صدا کرد. و دوتائى ظرف آب‌جوش را آوردند. ریختند روى سر خرس و او را کشتند. ناهار آنها را خوردند و بعد خواهر بزرگ رفت مقدارى پول از تو خمره برداشت و رفت به شهر و یک خانه با غلام و کنیز و اثاثیه خرید، شب چند تا حمال اجیر کردند، آمدند و هرچه توى غار بود برداشتند و به خانه‌اشان بردند. خواهرها همه‌چیز را بین خودشان تقسیم کردند و قرار گذاشتند هر روز یک کدام آنها خرج خانه را بدهد.

یک ماه گذشت. روزى خواهرها پدر خود را دیدند که مثل دیوانه‌ها با خودش حرف مى‌زد و مى‌رفت. به غلام گفتند: آن مرد را صدا کن. مرد آمد جلو و سلام کرد. خواهرها روبند زده بودند. از مرد چند تا سؤال کردند و بعد پرسیدند: اولاد هم داری؟ مرد به گریه افتاد. گفت: دو تا دختر داشتم. روزگار با من کج‌رفتارى کرد، آنها را انداختم بیرون حالا از غصه آنها دیوانه شده‌ام. دخترها قدرى به او پول دادند و گفتند که فردا زن خود را هم با خودش بیاورد. مرد به خانه رفت و ماجرا را گفت. فردا زن خود ار هم با خودش آورد. دخترها از زن پرسیدند: مگر بچه‌هاى شما چه‌کار کرده بودند که آنها را بیرون کردید؟ زن گفت: سال‌ها بود که فامیلم از من ولیمه مى‌خواستند من هم برنج و گوشتى را که شوهرم فرستاده بود، درست کردم و به آنها دادم. این بى‌انصاف شبانه بچه‌هاى مرا بیرون کرد. صبح رفتیم توى خراب گشتیم اما پیدایشان نکردیم. حالا این مرد از غصه و پشیمانى دیوانه شده، من هم این خانه و آن خانه مى‌گردم بلکه پیدایشان کنم. دختر گفت: اگر بچه‌هایت را ببینى مى‌شناسی؟ زن گفت: کدام کورى است که بچه‌هاى خود را نشناسد. دخترها رویشان را باز کردند. خارکن و زن او از خوشحالى غش کردند. دخترها آنها را به هوش آوردند، براى آنها لباس نو خریدند و دکانى هم براى پدر خود خریدند تا در آن تجارت کند.

حکایت سخنوری زشت آواز بود ، ولی خود را خوش آواز می پنداشت ، از این رو در سخنوری فریاد بیهوده می زد.

حکایت

سخنوری زشت آواز بود ، ولی خود را خوش آواز می پنداشت ، از این رو در سخنوری فریاد بیهوده می زد. صدایش به گونه ای بود که گویا فغان غراب البین (کلاغی که با صدایش انسانها را از خود جدا می سازد و همه می خواهند به خاطر صدایش از او فرار کنند ) در آهنگ آواز او قرار گرفته یا آیه ان انکر الاصوات لصوت الحمیر (همانا ناهنجارترین آواها ، آوای خران است.)  در شاءن او نازل شده است.

مردم شهر به خاطر مقامی که آن سخنور داشت ، احترامش را رعایت می کردند و بلای صدای او را می شنیدند و رنج می بردند و دندان روی جگر می گذاشتند ، و آزارش را مصلحت نمی دانستند.

تا اینکه یکی از سخنوران آن سامان که با او دشمنی نهانی داشت ، یکبار برای احوالپرسی به دیدار او آمد ، و در این دیدار به او گفت : خوابی در رابطه با تو دیده ام .

سخنور میزبان : چه خوابی دیده ای ؟

سخنور مهمان : در عالم خواب دیدم ، آواز خوشی داری ، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند.

سخنور میزبان اندکی درباره این خواب اندیشید ، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت : خواب مبارکی دیده ای ، که مرا بر عیب خودم آگاه ساختی ، معلوم شد که آواز زشت دارم ، و مردم از صدای بلند من در رنجند ، توبه کردم و از این پس سخنرانی نکنم ، مگر آهسته .

از صحبت دوستی برنجم

کاخلاق بدم حسن نماید

عیبم هنر و کمال بیند

خارم گل و یاسمن نماید

کو دشمن شوخ چشم  ناپاک

تا عیب مرا به من نماید

#گلستان

خاطرات کودکی

خاطرات کودکی

من پُرم از خاطرات و قصه‌های کودکی

این که روباهی چگونه می‌فریبد زاغکی!

قصّه‌ی افتادنِ دندانِ شیری از هُما

لاک‌پشت و تکّه چوب و فکرهای اُردکی!

قصّه‌ی گاو حسن، دارا و سارا و امین

روزِ بارانی، کتابِ خیسِ کُبری طِفلکی!

تیله‌بازی در حیاط و کوچه و فرشِ اتاق!

بر سرِ کبریت و سکه، یا که درب تَشتکی!

چای والفجر و سماور نفتیِ کُنجِ اتاق

مادرم هرگز نیاورد استکان بی‌نعلبکی!

داستانِ نوک طلا با مخمل و مادربزرگ!

در دهی زیبا که زخمی گشته بچه لک‌لکی!

هاچ زنبور عَسل، نِل در فراق مادرش!

یادِ دوران اوشین و نقطه‌های برفکی!

هشت سال از دوره‌ی شیرین امّا تلخِ ما

پر ز آژیرِ خطر با حمله‌های موشکی!

تا کجاها می‌برد این خاطره امشب مرا

کاش می‌رفتم به آن دورانِ خوبم، دزدکی!

یاد آن دوره همیشه با من و در قلبٍ من

من به یاد و خاطراتت زنده‌ام، ای کودکی!