روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد

روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد

خارکنى که دو تا دخترشو از خانه بیرون کرد

خارکنى که دو تا دخترشو از خانه بیرون کرد

خارکنى بود که دو تا دختر داشت. روزى از روزها رفقاى او به او گفتند که یک وعده غذا ما را مهمان کن. خارکن شب به خانه آمد و به زن خود گفت: رفقایم از من خواسته‌اند که مهمانشان کنم. زن گفت: پس براى شب دعوتشان کن که من وقت داشته باشم غذا را مهیا کنم. صبح فردا، خارکن دو تا دختر خود را برداشت و برد، قدرى برنج و گوشت و روغن خرید داد به آنها تا ببرند به خانه.

زن خارکن غذائى درست کرد و قوم و خویش‌هاى خود را خبر کرد نشستند و غذا را خوردند. شب مرد با رفقاى خود آمد. ساعتى گذشت. مرد دید از شام خبرى نیست. رفت به زن گفت: پس شام چى شد؟ زن گفت: وقتى دخترها برنج را به خانه مى‌آورند، دستمال باز شده و برنج‌ها را روى زمین مى‌ریزند. مشغول جمع کردن برنج مى‌شوند. که سگ‌ها مى‌آیند و گوشت و روغن‌ها را مى‌خورند. مرد زد توى سر خودش و رفت روى پشت‌بام تا خودش را پائین بیندازد. روى بام که رفت چشمش افتاد به حیاط همسایه دید یک پیرزن مردنی، نشسته لب چاهک و دست‌هاى خود را مى‌شوید، سنگى به طرف او پرت کرد سنگ به سر پیرزن خورد و او را کشت. اهالى منزل توى حیاط ریختند و جیغ مى‌زدند: کى سنگ تو سر ننه زده؟ کى ننه را کشته؟ مرد خارکن مهمان‌هاى خود را به بهانهٔ تسلیت‌گوئى برد به خانه همسایه. آنجا شام را خوردند و رفتند دنبال کار خود.

مرد خارکن به خانه آمد، دست دخترهاى خود را گرفت و برد دم در دروازه شهر و توى خرابه‌اى رهایشان کرد و خودش برگشت. دخترها شروع کردند به گریه کردن، یک وقت چشمشان خودر به یک روشنائی. رفتند به طرف آن، دیدند از لاى یک تخته‌سنگ روشنائى بیرون مى‌زند. تخته‌سنگ را برداشتند، دیدند غارى است. وارد شدند چشمشان خورد به یک خرس بزرگ سلام کردند. خرس با سر جواب داد بعد اشاره کرد که بنشینند براى آنها شام آورد و با ایما و اشاره از آنها پرسید: زن من مى‌شوید، همه چیز دارم. بعد آنها را برد توى تک‌تک اتاق‌ها و خمره‌هاى پر از سکه و اثاثیه و چیزهاى دیگر را نشانشان داد. دخترها قبول کردند. شب آنجا خوابیدند. صبح خرس به دختر کوچک گفت: بیا سر مرا بشور. دختر بزرگ‌تر به بهانهٔ درست کردن غذا بلند شد و رفت ظرف بزرگى آب‌جوش درست کرد. خرس که سر او توى دامن دختر کوچک بود، خوابش برد. خواهر بزرگ و را صدا کرد. و دوتائى ظرف آب‌جوش را آوردند. ریختند روى سر خرس و او را کشتند. ناهار آنها را خوردند و بعد خواهر بزرگ رفت مقدارى پول از تو خمره برداشت و رفت به شهر و یک خانه با غلام و کنیز و اثاثیه خرید، شب چند تا حمال اجیر کردند، آمدند و هرچه توى غار بود برداشتند و به خانه‌اشان بردند. خواهرها همه‌چیز را بین خودشان تقسیم کردند و قرار گذاشتند هر روز یک کدام آنها خرج خانه را بدهد.

یک ماه گذشت. روزى خواهرها پدر خود را دیدند که مثل دیوانه‌ها با خودش حرف مى‌زد و مى‌رفت. به غلام گفتند: آن مرد را صدا کن. مرد آمد جلو و سلام کرد. خواهرها روبند زده بودند. از مرد چند تا سؤال کردند و بعد پرسیدند: اولاد هم داری؟ مرد به گریه افتاد. گفت: دو تا دختر داشتم. روزگار با من کج‌رفتارى کرد، آنها را انداختم بیرون حالا از غصه آنها دیوانه شده‌ام. دخترها قدرى به او پول دادند و گفتند که فردا زن خود را هم با خودش بیاورد. مرد به خانه رفت و ماجرا را گفت. فردا زن خود ار هم با خودش آورد. دخترها از زن پرسیدند: مگر بچه‌هاى شما چه‌کار کرده بودند که آنها را بیرون کردید؟ زن گفت: سال‌ها بود که فامیلم از من ولیمه مى‌خواستند من هم برنج و گوشتى را که شوهرم فرستاده بود، درست کردم و به آنها دادم. این بى‌انصاف شبانه بچه‌هاى مرا بیرون کرد. صبح رفتیم توى خراب گشتیم اما پیدایشان نکردیم. حالا این مرد از غصه و پشیمانى دیوانه شده، من هم این خانه و آن خانه مى‌گردم بلکه پیدایشان کنم. دختر گفت: اگر بچه‌هایت را ببینى مى‌شناسی؟ زن گفت: کدام کورى است که بچه‌هاى خود را نشناسد. دخترها رویشان را باز کردند. خارکن و زن او از خوشحالى غش کردند. دخترها آنها را به هوش آوردند، براى آنها لباس نو خریدند و دکانى هم براى پدر خود خریدند تا در آن تجارت کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.