تلخ ترین خاطره دوران بچگیم این بود:
بابام شلنگ بدست دنبالم میکرد و میگفت:
وایسا باهات کاری ندارم
پس چی میخوای پدر من؟
میخوای ازم بنزین بکشی؟
یادش بخیر!
هر جمعه خونه "مادربزرگ" جمع میشدیم
ریز تا درشت، کوچک تا بزرگ
از همهمهی زیاد، صدا به صدا نمیرسید
آنقَدَر میگفتیم و میخندیدیم که اصلاً متوجهِ گذر زمان نمیشدیم...
بوی غذای مادر بزرگ را تا چند خیابان آنطرف تر میشد حس کرد
روزهای هفته را روی دورِ تند میزدیم تا برسیم به جمعه
جمعه های بچگی مان را با هیچ روزی عوض نمیکردیم
گذشت و گذشت
"مادربزرگ" از میانمان رفت...
دورتر و دورتر شدیم
شاید دیگر در ماه و یا حتی در سال یکبار دورِ هم جمع شویم!
آن هم قبلش طی میکنیم که اینترنت داشته باشد
دیگر از صدای همهمه خبری نیست
همهی سرها داخل گوشی شان هست و جُک ها و اخبارِ روز را نقل قول میکنند
غذا را از بیرون می آورند و به لطفِ غذا کنارِ هم مینشینیم
کاش مادربزرگ هنوز بود
کاش جمعه هایمان را هنوز با مادربزرگ میساختیم