یه معلم داشتیم خیلی عجیب بود یه روز آمد سر کلاس گفت: کیا درس رو بلدن میخوام ازشون بپرسم؟! یه سری از بچه ها دستاشون رو بلند کردند معلممون گفت ؛ پس شما برید توی حیاط بازی کنید، بعدش پوست ما رو کند یه روز دیگه گفت ؛کیا درس بلدن میخوام ازشون بپرسم، آقا ما هم دستمون رو بردیم بالا که بریم تو حیاط، بعدش گفت پس شما ها بمونید...
دلِ تنگم دوباره سادگی کرد بـازم یـاد زمــان بچگــی کرد دلم یاد بیست سال پیش کرده هـوای بـستـگان خـویـش کرده همان موقع که دلها شاد بودند هـمـــه دل زنـــده و آبـــاد بودند همه کوی و گذر لطف و صفا بود سـخــن از مهــربـانـی و وفـــا بود قدیـمــا زندگی رنگـی دگر داشت زمونه ریتم و آهنگی دگر داشت یه رنگی بود و لطف و مهربانی...
مد شده بود هرکی می خواست برای یه نفر هدیه بخره، همین ترازو رو هدیه می کرد. آخه اسم شرکت سازنده اش هم هدیه بود. البته اصلا دقیق نبود و نمیشد به وزنی که نشون میده اعتماد کرد! Yadeshbekheir